بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون

یه وقتایی همه چی یه جوریه که تو دوسش نداری

یه وقتایی از دست خودت حرص میخوری ولی میدونی مقصر نیستی

یه وقتایی با ادمایی رو به رو میشی که با دیدن اونا از خودت متنفر میشی

یه وقتایی حس میکنی خیلی آدم ضعیفی هستی

یه وقتایی حس میکنی خیلی تنهایی

برای فرار از تنهایی دو تا راه داری

یا از تنهایی فرار کنی

یا برای تنها موندن فرار کنی

تقدیر

این روزها را میتوان خستگی و بی اعصابی و بی حوصلگی معنی کرد...

خستگی از بیکاری و بلاتکلیفی و تکراری بودن روزها... 

بی اعصابی از دست کسانی که مدام بهت گیر میدهندو از هرکاری که میکنی

 یک ایراد بنی اسرائیلی میگیرندو 

در نهایت بی حوصلگی بخاطر همه چی و هیچی...

این بی حوصلگی شده یک عضو جدا نشدنی از من! 

بگذریم..که شاید این حرفها کلیشه ای و تکراری شده باشه...

مدتهاست که منتظر یک تغییر و تحول خیلی خیلی عظیم در زندگی ام هستم و میشه راحت تر 

گفت که این روزها فقط بخاطر تغییری که منتظر ایجاد شدنش هستم شبهام رو به صبح میرسونم.

خودم هم نمیدونم این تغییر چیه فقط این روزها یک خلاء خیلی غول پیکر رو در زندگی که 

چه عرض کنم در مردگی ام حس میکنم...

شبها به یاد روزهای زیبایی که گذشت و مطمئنم که دیگر برایم تکرار نمیشود چشم برهم 

میگذارم و روزهارا با امید مسخره ای به اینکه بازهم شاید آنروزها تکرار شود سپری میکنم...

به لب تاپه صورتی ام خیره شده ام ... لکه های روی مانیتور زیادی توی چشم است 

اما مهم نیست.من به اینها عادت کرده ام ... 

برای چند هزارمین بار فولدر (آهنگ جدید) که حالا تاریخ مصرف بیشتر آهنگهایش رو به اتمام 

است را باز میکنم و در بین آن همه شلوغی به دنبال آهنگ مورد علاقه ام میگردم...

play را میزنم و همراهش زمزمه میکنم..

آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره...عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره ...

دو دستم را در موهایم فرو میبرم و از دو طرف سرم را تحت فشار قرار میدهم....

همه چی تعطیل...شاید خوابی عمیق بتواند تسکینم دهد...

شاید هم حق با اوست... تقـــــــ دیر بی تقـــــــ صیر نیستـــــــ!


شیشم مرداد ماه هزار و سیصد و ببعی!

من اینو مطمئنم که اگه یه آدم هرچقدرهم روز تولدش بهش خوش بگذره و شادی کنه

بازم آخر همه ی خوشیهاش یه غمی میاد سراغش...

منم که دیگه بدتر از همه از یه هفته قبلش غمه اومده سراغم و هنوز باهامه..

واسم جالب و البته با ورنکردنیه که به همین زودی پا به دهه ی بیست سالگی گذاشتم...

انگار همین دیروز بودکه من پنج سالم بود و روی دیوارا یواشکی نقاشی میکشیدم و بعد به بابام میگفتم که داداشم کشیده...

انگار همین دیروز بود که هفت ساله شده بودم و توی مدرسه ازینکه مامانم کنارم نیست زار میزدم...

انگار همین دیروز بود که نه سالم شده بودو از شوق اینکه به سن تکلیف رسیدم 

و مثلا بزرگ شدم به زور خودم با چادر گل گلی میرفتم تو خیابونا...

انگار همین دیروز بود که  دوازده سالم بودو خاله شده بودم واسه همین احساس بزرگی 

میکردم و پیش دخترخاله هام قیافه میگرفتم...

انگار همین دیروز بود که پونزده سالم بودو تازه وارد دبیرستان شده بودم و حس میکردم

از همه عالم و آدم بزرگترم!

انگار همین دیروز بود که هیجده سالم بودو دیپلم گرفته بودم و احساس میکردم 

که مدرک دکترا زیر بغلمه!

و دیروز ها گذشت و من دارم وارد بیست و یه سالگی میشم...

دلم نمیخواد بزرگ شم...

دنیای بچگی خیلی خوشگلتر بود...من اونو میخوام...

ای صبوری...

گاهی وقتا حتما لازم نیست کاری بکنی که باعث شکستن دلی بشه  

گاهی وقتا تاثیر یه حرف و تکرار کردنش خیلی بیشتره  

و دلی هم که از قبل ترک خورده باشه 

 با این حرفا خیلی زود میشکنه 

دوست داشتن رو وقتی میتونی ثابت کنی که  

اونی رو که دوست داری تو مواقع حساس پشتشو خالی نکنی... 

صبر ...صبر...صبر... 

دلم خیلی گرفته... 

خیلی سخته با همه غمی که تو دلته تو شادی دیگران شریک بشی  ولی 

 هیچکس تو شادیات شریک نشه... 

دلم گرفته از همه ادمایی که دوسشون داشتم و دارم...  

نمیدونم چی بگم...دارم خفه میشم  

ما فقط وقتی خوبیم که نگهبانای خوبی باشیم 

 یه نگهبان هرچقدر هم که محبت کنه و دوست داشته باشه بازم نگهبانه....  

هیچ وقت دوست داشتنی نیست... 

فقط باید وظیفشو خوب انجام بده ...همین

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اونایی که رفتن فقط از نگاهمون دور شدن...هیچ وقت از قلبمون پاک نمیشن 

شاید حالا خیلی پر رنگ تر از قبل حس میشن... 

چه یک سال بگذره...چه صد سال... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مامان، خودم،تنهایی، به جای همه عاشقتم

حسین!

چند روز پیش بیکار نشسته بودم تو اتاقم و در و دیوارو نگاه میکردم که یهو واسم یه اس ام اس اومد با این مضمون :

-حسین چی شد به حاجی زنگ زدی؟

 منم واسش فرستادم که اشتباه گرفتید.

باز اس داد که:

چیه جوابت کرده؟ بیداری زنگ بزنم خونه تون؟؟

من: جناب اشتباه گرفتید! یه بار دیگه شماره رو چک کنید.

اون : حسین حوصله شوخی ندارم. اه جواب بده مثه آدم دیگه.خوبه خودت صبح با همین شماره بهم زنگ زدی!

من: (دیگه داشتم فحشش میدادم از بس که نفهم بود) آقا اشتباه گرفتی! چجوری باید بگم که باور کنی من حسین نیستم! عجب گیری افتادیما!

اون: حسین اگه خودتی که خیلی خری...اعصابم خورده حالا تو هم هی اذیت کن..باشه..من بعد از ظهر مغازه نمیام..بعد از کلاس یه راست میرم ترمینال و میرم..خدافظ!

من: ای بابا ! آقا حداقل به خونه ی حسینه زنگ بزن میفهمی که اشتباه گرفتی..

بعد از چند دقیقه اس داد: آقا یا خانوم محترم من روی عذرخواهی ندارم..ببخشید..الان خودش زنگ زد..به هر حال پیش میاد دیگه..یکی مثه من عصبی و داغون یکی هم مثه شما صبور. بازم عذر میخوام.خداحافظ..

من: (حالا ازینجا تیریپ شکیبایی و مهربونی برداشتم بلکم فرجی شد) نه این چه حرفیه! درسته پیش میاد....من اصلا ناراحت نشدم نیازی به عذر خواهی نیست..خدا نگهدارتون باشه ( در حالی که وجودم فریاد میکشید نههههه خدافظی نکن تازه از بیکاری درومدم) هیچی دیگه انگار رسمن تموم شده بود که یهو دیدم یه اس دیگه اومد..(اشک شوق تو چشام جمع شد)

- راستی من شماره ی شمارو از عارف گرفتم...میشناسیش که؟

کپ کردم! حالا عارف کیه؟ پسر داییه 6ماهه ی من!

هیچی فهمیدم که سر کار بودم سعی کردم خودمو نبازم و گفتم:

آره میشناسمش ..دوس پسرمه!

خلاصه یه مقدار زر زر کردیم که تو اس نگفت کیه..آخرش اینقدر من زنگ زدم که برداشت دیدم فریدس! داشت هرهر میخندید...منم واسه اینکه ضایع نشم باهاش میخندیدم 

ولی اون لحظه اینکه جرش بدم کمم بود... 

-------------------------------------------------------------------- 

خدا ازش نگذره!