تقدیر

این روزها را میتوان خستگی و بی اعصابی و بی حوصلگی معنی کرد...

خستگی از بیکاری و بلاتکلیفی و تکراری بودن روزها... 

بی اعصابی از دست کسانی که مدام بهت گیر میدهندو از هرکاری که میکنی

 یک ایراد بنی اسرائیلی میگیرندو 

در نهایت بی حوصلگی بخاطر همه چی و هیچی...

این بی حوصلگی شده یک عضو جدا نشدنی از من! 

بگذریم..که شاید این حرفها کلیشه ای و تکراری شده باشه...

مدتهاست که منتظر یک تغییر و تحول خیلی خیلی عظیم در زندگی ام هستم و میشه راحت تر 

گفت که این روزها فقط بخاطر تغییری که منتظر ایجاد شدنش هستم شبهام رو به صبح میرسونم.

خودم هم نمیدونم این تغییر چیه فقط این روزها یک خلاء خیلی غول پیکر رو در زندگی که 

چه عرض کنم در مردگی ام حس میکنم...

شبها به یاد روزهای زیبایی که گذشت و مطمئنم که دیگر برایم تکرار نمیشود چشم برهم 

میگذارم و روزهارا با امید مسخره ای به اینکه بازهم شاید آنروزها تکرار شود سپری میکنم...

به لب تاپه صورتی ام خیره شده ام ... لکه های روی مانیتور زیادی توی چشم است 

اما مهم نیست.من به اینها عادت کرده ام ... 

برای چند هزارمین بار فولدر (آهنگ جدید) که حالا تاریخ مصرف بیشتر آهنگهایش رو به اتمام 

است را باز میکنم و در بین آن همه شلوغی به دنبال آهنگ مورد علاقه ام میگردم...

play را میزنم و همراهش زمزمه میکنم..

آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره...عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره ...

دو دستم را در موهایم فرو میبرم و از دو طرف سرم را تحت فشار قرار میدهم....

همه چی تعطیل...شاید خوابی عمیق بتواند تسکینم دهد...

شاید هم حق با اوست... تقـــــــ دیر بی تقـــــــ صیر نیستـــــــ!