شیشم مرداد ماه هزار و سیصد و ببعی!

من اینو مطمئنم که اگه یه آدم هرچقدرهم روز تولدش بهش خوش بگذره و شادی کنه

بازم آخر همه ی خوشیهاش یه غمی میاد سراغش...

منم که دیگه بدتر از همه از یه هفته قبلش غمه اومده سراغم و هنوز باهامه..

واسم جالب و البته با ورنکردنیه که به همین زودی پا به دهه ی بیست سالگی گذاشتم...

انگار همین دیروز بودکه من پنج سالم بود و روی دیوارا یواشکی نقاشی میکشیدم و بعد به بابام میگفتم که داداشم کشیده...

انگار همین دیروز بود که هفت ساله شده بودم و توی مدرسه ازینکه مامانم کنارم نیست زار میزدم...

انگار همین دیروز بود که نه سالم شده بودو از شوق اینکه به سن تکلیف رسیدم 

و مثلا بزرگ شدم به زور خودم با چادر گل گلی میرفتم تو خیابونا...

انگار همین دیروز بود که  دوازده سالم بودو خاله شده بودم واسه همین احساس بزرگی 

میکردم و پیش دخترخاله هام قیافه میگرفتم...

انگار همین دیروز بود که پونزده سالم بودو تازه وارد دبیرستان شده بودم و حس میکردم

از همه عالم و آدم بزرگترم!

انگار همین دیروز بود که هیجده سالم بودو دیپلم گرفته بودم و احساس میکردم 

که مدرک دکترا زیر بغلمه!

و دیروز ها گذشت و من دارم وارد بیست و یه سالگی میشم...

دلم نمیخواد بزرگ شم...

دنیای بچگی خیلی خوشگلتر بود...من اونو میخوام...