نوستالژی

دیشب تا نزدیکای صب بیدار بودم

خوابم نمیبرد

این مطهره خانومم چند شبه زود میخوابه(از وقتی دانشگاه تطیل شد کاراش برعکسه!)

خلاصه از بس خوابم نمیبرد رفتم تو فکرو خیال

نمیدونم حتما شماهام اینجوری شدین

همیشه نزدیکای عید اینجوری میشم

یاد عید چند سال پیش میفتم اون موقه ها که ابتدایی بودم

همیشه روزای قبل عیدو بیشتر دوس داشتم

راستشو بگم از خود عید زیاد خوشم نمیومد چون زود تموم میشد

روز اخر که پیکو میدادن تا میومدم خونه شروع میکردم حل کردن که تو عید بیکار باشم

لباس نو برام خیلی مهم بود مخصوصا کفش!

چون تنها چیزی بود که میتونستم مدرسه بپوشمو نشون دوستام بدم!

اونموقه ها به نظرم اگه کسی کفش نو نمیپوشید خیلی تابلو بود!

از یه چیز دیگم خیلی خوشم میومد!خونه تکونی!

خودم که کاری نمیکردم فقط از اینکه فرشا جمع میشه پرده ها کنده میشه لذت میبردم!

یه جوری بود انگار خونه خالی میشد بعد حرف که میزدی صدای ادم پخش میشد!

عیدی از همه اینایی که گفتم مهمتر بود!

بابام همیشه به جای اینکه مثلا ۱۰۰۰ تومن بده ۸ تا ۲۰۰ تومنی نو میداد منم دلم نمیومد خرج کنم.الان یه عالمه ۲۰۰تومنی و ۱۰۰تومنی نو از اون روزا دارم

یادش بخیر

هنوزم روزای قبل عیدو بیشتر از خودش دوس دارم

هنوزم از خرید لباس و کفش نو خوشم میاد

هنوزم بابام موقع عیدی دادن یه عالمه ۵۰۰تومنی نو بهمون میده

ولی نمیدونم چرا دیگه عید برام مثه اونموقه ها نیس

 

    سال نوی همتون پیش پیش مبارک




راستی میتونین حدس بزنین کدوم عکس منه کدوم مطهره؟(عکس گوشه وبلاگ)




مشاعره

چند روز پیش از سر بیکاری بعد از قرنی پاشدیم رفتیم توی این چت رومای دَره پیت تا

یکم وقت بگذرونیم...

من نمیدونم چه جوریه که تا وارد میشی یهو همه میریزن رو سرت(منظورم شلوغ شدن سر میباشد)

خلاصه ما همه رو رد کردیم و همینطور بیکار نشستیم زل زدیم به صفحه(چت کردنم بلد نمیباشیم!)

یهو دیدیم یه شخص به ظاهر محترمی پیام خصوصی دادند و ما هم دلسوووووز جوابشو دادیم...

بعد از یه سری (اصل پلیز) بازی و اینا ایشون فرمودند که مایلی مشاعره داشته باشیم؟؟

من خیلی فیلسوفانه انگار مادرزاد شاعر به دنیا اومدم : بدم نمیاد.. باشه! چرا که نه؟!

بعد گفت: منم خیلی از این کار خوشم میاد و کلّی حرفای قلمبه سلمبه زد در این مورد.

منم که اولش الکی گفته بودم بودم مشاعره بلدم دیدم نه طرف انگار یه چیزایی حالیشه!

افتادم به غلط کردن: ببین بهت بگم من زیادم بلد نیستماااا کم میارم.

شاعر محترم: نه اشکالی نداره  اول شما شروع کن.

من : نه ! نه! اول تو بگو (کم کم داشتم از چیز خوردن خودم پشیمون میشدم)

شاعر: ساقیا (نمیدونم بقیش چی بود ولی آخرش به (ی) ختم میشد)

حالا من این پشت موندم چی بگم ! بابا من قبلا یه چیزایی از شعر اینا حالیم بود ولی الان انگار

همه چی دست به دست هم داده بود که من ضایع بشم

خلاصه هرچی فک کردم هیچی یادم نیومد یه بار خواستم بگم : یه توپ دارم قلقلیه

بعد گفتم شاید بدش بیاد...بعد خواستم بگم یکی روبهی دید بی دست و پای .... که

خودمم خندم گرفت...هیچی دیگه از ۵دقیقه بیشتر طول کشید که دست به یه عمل خلاقانه زدم

یواش یواش دستم رفت سمت دکمه ی کانکشن و تق! خاموشش کردم


پ ن۱ : مرسی از ذهن خلاقم!

پ  ن۲ : خدا کنه شاعره گذرش به اینجاها نیفته که ابروم میره!

باروووووووووووووووووووووووووون

همه میگن بارون خیلی خوبه

رحمته

واسه بارون اومدن دعا میکنن

منم این حرفا رو قبول دارمو واقعا عاشق بارونم

اما به خدا هرچیزی به اندازش خوبه!

اینجا سه شبانه روزه که داره بارون میاد

فک کنم دیگه برای همه زحمت شده نه رحمت

شب پرخاطره!

خیر سرمون پریشب پاشدیم رفتیم عروسی...

انقدر دیر رفتیم که فقط موقع شام خوردن رسیدیم...

عروسی از ساعت ۷:۳۰ تا ۱۰ بود اونوقت من ساعت ۸:۳۰ تازه تو حموم بودم

اه... اصن از خودم لجم میگیره تازه قبلشم بیرون بودم...

تو این ترافیک تا برسیم هتل ساعت شده بود ۹:۱۵ 

رفتیم تو قسمت زنونه دیدیم به به سالن تا جایی که جا داشت پُره عروس دومادم دارن اون وسط

میرقصن مِلّتم خوشحالتر از اونا هتلو گذاشتن رو سرشون هی حرکات موزون انجام میدن!

ماهم به زور دوتا صندلی خالی گیر آوردیم و رفتیم نشستیم...

هنوز یه ربع از نشستنمون نگذشتهبود که اومدن پنج شیش تا دیس غذا گذاشتن رو میزو رفتن که یعنی چی؟؟؟عروسی تمومه ... بخورین و هرّرری!

خلاصه از عروسی چیز زیادی حالیمون نشد چون سرو تهشو بچسبی یه ساعت بیشتر اونجا نبودیم...فقط منو فریده زل زدیم بهم و تو دلمون به خودمون چیز گفتیم!

تازه بعدشم میخواستن برن سالن که ما چون فردا صبحش کلاس داشتیم نرفتیم

اَه ! آدم ازین بدشانس تر آخه؟؟؟ این همه ذوق زده بودیم که بعد ازقرنی داریم میریم عروسی!

که اینم تقریباٌ انگار اصن نرفتیم!

..............

الان من چی بگم؟

یعنی واقعا چی باید بگم؟

نمیدونم چه جوری بگم؟

ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

میدونین چیه؟

من از دیروز که جمعه بودو تا ساعت ۱۲ خواب بودم تا الان که ساعت دقیقا ۱۶:۴۴ هست فقط نیم ساعت خوابیدم

خب این اصن مهم نیست چون عادت دارم به شب زنده داری

الان از دست یکی که باعث شد بیدار بمونم عصبانیم

استاد عزیزمون

اون هفته گفته بود واسه جلسه بعد طرحهای تقویمتونو کامل بیارین اگه نیاین ۶ نمرشو نمیگیرین

هرچی گفتیم استاد جلسه اخره بچه ها میخوان برن شهرشون زیر بار نرفت گفت خب برن نمرشون از ۱۴ نمره حساب میشه

من تا ساعت ۶ صب مشغول بودم

جنازم رسید دانشگاه

استاد عزیز با تقریبا یک ساعت تاخیر تشزیف اورد گفت:

مگه جلسه اخر نیست شماها برا چی پا شدین اومدین دانشگاه؟؟؟

یعنی از فرق سرم تا نوک پام اتیش گرفت

دلم میخواست..............


چه طولانی شد