بی شعوری تا این حد؟!

قبلنا همیشه وقتی میخندیدم اشکام از چشام سرازیر میشد...

یا اینکه وقتی با دوستام یا فامیلا دورهم بودیم انقدر چرت و پرت واسه گفتن و خندیدن داشتم که هیچوقت تموم نمیشد.

قبلنا هیچوقت بیخود و بی جهت نگران کسی یا چیزی نبودم...

وقتی جایی بودم فکرم هزار جای دیگه نبود...

یا وقتی تو خونه تنها بودم هیچوقت تو فکر نمیرفتم...

خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردم یه اتفاق کوچیک همه ی اون قبلنا رو عوض کرد و دیگه هیچوقتم درست نمیشه...

بعضی وقتا که ناجور میرم تو فکر اونجام میسوزه ها...

میگم من خر..من نفهم..من بیشعور..یا حالیم نمیشه تو کار بدی انجام نمیدی یا اگرم حالیم شه خودمو میزنم به گاوی...

تورو خدا تو دیگه منو خر فرض نکن...به قرآن اینجوری بیشتر میسوزم....

یعنی احمق تر از من آدمیزاد وجود نداره...

خودم میدونم با کلّه دارم میرم تو چاه اما بازم سرعتو بیشتر میکنم...حالیمم نمیشه اصن...

اگه هزار نفرم بیان بهم بگن داری اشتباه میکنی بازم محل نمیدم...

همچین آدمه بیشعوریم من !


اســـــــــ ـ ـ ـ ـ ـفند...

اسفند که رسید باورم شد که تنها چیزی که یک لحظه هم درنگ ندارد، 

وبی خیال از غم وشادی من وتو میگذرد.... 

زمان است...

اسفند همیشه تلنگریست برای من که نمی دانم چرا هر سال ، 

هزار تصمیم می گیرم که آدم دیگری شوم و نمی دانم این آدم دیگر باید چه کند که بتواند در اسفند سال بعد ، سرش را بالا بگیرد و از این عبور شتابزده زمان... پریشان نباشد.

شاید زیاد سخت می گیرم....
من نه دلی را شکستم ونه لحظه ای از دلم غافل شدم ... 

ولی اسفند،....؟

دل به دریا بزن وبا خودت رو راست باش... 

و به قلب هایی که شاید ، شاید ...

امان از این شایدها که نمی دانم چرا درست در اواسط اسفند هر سال ، دلم را می لرزاند ...
و مجبورم می کند سعی کنم سال دیگر... 
اسفند دیگر، شایدی نباشد و دلم آرام تر باشد... 

از همه اسفندهایی که رفته و هیچ گاه باز نمی گردد....

شانس

یکی که بخواد شانس نداشته باشه 


حتی اگه از تو تخم مرغ شانسی هم درومده باشه بارم کم شانسه!


فقط خواستم در جریان باشید...که اگه فک میکنید که کم شانسید یادتون باشه که یکی هست 


که وضعش از شما خیلی بدتره اونم منم  

  

میشه گفت تو دو روز تمومه گندای دنیا سرم اومد... 

 

به یکی یه دروغی گفتم که بپیچونمش فهمید ضایع شدم 

 

تو دانشگاه استاد ازم درس پرسید مثه بز نگاش کردم چون همه چی یادم رفته بود 

 

جلوی یکی که باهاش خیلی خیلی رودرواسی دارم خوردم زمین و پخش و پلا شدم 

  

اومدم خونه دیدم لب تابم رو میز نیس فهمیدم مامانم گرفتش به علت اینکه ازش زیاد استفاده میکنم 

الانم سرما خوردم در حد برج ایفل همراه با آبریزش بینی آنچنانی 

 

و باز هم اینکه... ما اگه شانس داشتیم اسممونو میزاشتن شمسی خانوم

تقدیر

این روزها را میتوان خستگی و بی اعصابی و بی حوصلگی معنی کرد...

خستگی از بیکاری و بلاتکلیفی و تکراری بودن روزها... 

بی اعصابی از دست کسانی که مدام بهت گیر میدهندو از هرکاری که میکنی

 یک ایراد بنی اسرائیلی میگیرندو 

در نهایت بی حوصلگی بخاطر همه چی و هیچی...

این بی حوصلگی شده یک عضو جدا نشدنی از من! 

بگذریم..که شاید این حرفها کلیشه ای و تکراری شده باشه...

مدتهاست که منتظر یک تغییر و تحول خیلی خیلی عظیم در زندگی ام هستم و میشه راحت تر 

گفت که این روزها فقط بخاطر تغییری که منتظر ایجاد شدنش هستم شبهام رو به صبح میرسونم.

خودم هم نمیدونم این تغییر چیه فقط این روزها یک خلاء خیلی غول پیکر رو در زندگی که 

چه عرض کنم در مردگی ام حس میکنم...

شبها به یاد روزهای زیبایی که گذشت و مطمئنم که دیگر برایم تکرار نمیشود چشم برهم 

میگذارم و روزهارا با امید مسخره ای به اینکه بازهم شاید آنروزها تکرار شود سپری میکنم...

به لب تاپه صورتی ام خیره شده ام ... لکه های روی مانیتور زیادی توی چشم است 

اما مهم نیست.من به اینها عادت کرده ام ... 

برای چند هزارمین بار فولدر (آهنگ جدید) که حالا تاریخ مصرف بیشتر آهنگهایش رو به اتمام 

است را باز میکنم و در بین آن همه شلوغی به دنبال آهنگ مورد علاقه ام میگردم...

play را میزنم و همراهش زمزمه میکنم..

آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره...عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره ...

دو دستم را در موهایم فرو میبرم و از دو طرف سرم را تحت فشار قرار میدهم....

همه چی تعطیل...شاید خوابی عمیق بتواند تسکینم دهد...

شاید هم حق با اوست... تقـــــــ دیر بی تقـــــــ صیر نیستـــــــ!


شیشم مرداد ماه هزار و سیصد و ببعی!

من اینو مطمئنم که اگه یه آدم هرچقدرهم روز تولدش بهش خوش بگذره و شادی کنه

بازم آخر همه ی خوشیهاش یه غمی میاد سراغش...

منم که دیگه بدتر از همه از یه هفته قبلش غمه اومده سراغم و هنوز باهامه..

واسم جالب و البته با ورنکردنیه که به همین زودی پا به دهه ی بیست سالگی گذاشتم...

انگار همین دیروز بودکه من پنج سالم بود و روی دیوارا یواشکی نقاشی میکشیدم و بعد به بابام میگفتم که داداشم کشیده...

انگار همین دیروز بود که هفت ساله شده بودم و توی مدرسه ازینکه مامانم کنارم نیست زار میزدم...

انگار همین دیروز بود که نه سالم شده بودو از شوق اینکه به سن تکلیف رسیدم 

و مثلا بزرگ شدم به زور خودم با چادر گل گلی میرفتم تو خیابونا...

انگار همین دیروز بود که  دوازده سالم بودو خاله شده بودم واسه همین احساس بزرگی 

میکردم و پیش دخترخاله هام قیافه میگرفتم...

انگار همین دیروز بود که پونزده سالم بودو تازه وارد دبیرستان شده بودم و حس میکردم

از همه عالم و آدم بزرگترم!

انگار همین دیروز بود که هیجده سالم بودو دیپلم گرفته بودم و احساس میکردم 

که مدرک دکترا زیر بغلمه!

و دیروز ها گذشت و من دارم وارد بیست و یه سالگی میشم...

دلم نمیخواد بزرگ شم...

دنیای بچگی خیلی خوشگلتر بود...من اونو میخوام...