برو اونورتر.......

سلاملکم

چه خبرا؟خوبید؟

بالاخره امتحانای من تموم شد و از شر دانشگاه خلاص شدم

اخیشششششششششششششششششششششششششش

حالا برم سر اصل مطلب

هفته قبل که دو سه روزی به تعطیلی خورده بود مراسم چهلم مامان بزرگم بود و منو مطهره با هم رفته بودیم شهرمون (خونه مامان بزرگم)

خلاصه شب با قطار راه افتادیم رفتیمو 8 صب رسیدیم اونجا.

قرار بود یه فرداش یه عالمه فامیلا از شهرستان واسه مراسم بیان

روز اول که رسیدیم خیلی وقت استراحت نداشتیم چون واسه فردا یه عالمه کار مونده بودو باید کمک میکردیم (اخه ما خیلی کاری هستیم)

خلاصه سرتونو درد نیارم روز اول خستگیه راه به تنمون موندو شبم خیلی دیر خوابیدیم

تازه یه سری از مهمونا همون شب رسیده بودنو دیگه بالشت و پتو تموم شده بود

سهم منو مطی هم یه بالشت و یه پتو مسافرتی شد.(دوتایی باهم)

حالا این بالشت و پتو رو گرفتیم هی دنبال جا میگردیم تو خونه ی سه طبقه

مگه پیدا میشد....

هیچی دیگه اخرش مجبور شدیم تو پذیرایی بگیریم بخوابیم(دقیقا وسط وسط)

انقد خوابمون میومد نفهمیدیم کی خوابمون برد....

ساعت فک کنم نزدیکای 8 بود که من با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم...

تا به خودم بیامو مطهره رو صدا کنم دیگه کار از کار گذشته بودو حدود پونزده شونزده نفر همه باهم ریختن تو خونه....منو مطهره هم زیر پتو....مهمونا هم دوربرمون هی اینور اونور میرفتن...

مطی رو به زوربیدار کردم(مگه بیدار میشد؟) گفتم اومدن...

بدجوری گیر افتاده بودیم با اون قیافه های خوابالو نه رومون میشد از زیر پتو بیایم بیرون نه رومون میشد همون زیر بمونیم...خدا به سر هیشکی نیاره....

هی منتظر بودیم برن دست و صورتشونو بشورن یه کم اونورتر برن مگه میرفتن؟انگار میخ شده بودن به زمین...

انقد نرفتن که مامانم اومد براشون سفره پهن کرد صبحونه بخورن... رسما بیچاره شده بودیم...مهمونای شب قبلم برای صبحونه خوردن اومده بودن بالا.....

حالا دقیقا این صحنه رو تصور کنین....بیست و خورده ای نفر روبروی ما نشستن دارن صبحونه میخورن منو مطی هم وسطشون زیر یه پتو مسافرتی دراز کشیدیم(تصور کردین؟)

 زیر پتو نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم ...هی من پتو رو میکشیدم که دیده نشم هی مطهره میکشیدهی من میگفتم برو اونور تر هی مطی میگفت

هی از اون زیر بهم فش میدادیم به مهمونا فش میدادیم(کار دیگه ای از دستمون بر نمیومد)

این مهمونا هم که قصد نداشتن از سر سفره بلند شن..

یه دفعه خالم اومد صدامون کرد....وااااااااااااای یعنی دلم میخواست زمین باز شه برم توش

هیچی دیگه به روی خودمون نیاوردیم مثلا ما خوابیم(حالا یه ساعتی بود که اون زیر بیدار بودیم)

مهمونای عزیزم که فهمیده بودن ما اون زیریم هر چند دقیقه یه بار صدامون میکردن که چقد میخوابین...یعنی دلم میخواست پاشم .....

تقریبا یه ساعت و خورده ای اون زیر بودیمو بقیه هم دور و برمون

خیلی سخت بود مثه یک سال گذشت....

مهمونا بعد از صبحونه دیگه پراکنده شدنو رفتن تو هال نشستن .بین هالو پذیراییم یه در بزرگه...

همینکه مهمونا رفتن اونور خالم اومد در وسطو بستو نجاتمون داد و ما خلاص شدیم

از زیر پتو که اومدیم بیرون یه چند دقیقه همینجور همدیگه رو نگاه میکردیم..تازه فهمیده بودیم که خیلی وسطیم

بعدشم پاشدیم لباسامونو عوض کردیمو یواش درو باز کردیم از اون گوشه رفتیم تو اشپزخونه تا ظهر از خجالت بیرون نیومدیم...

ظهر واسه ناهار که اومدیم بیرون فک کردیم یادشون رفته...یه دفعه یکی از مهمونا که زن عموم بود برگشت گفت شماها چقد میخوابین؟...منو مطی هم فقط بهش لبخند زدیم

درستو حسابی که نخوابیدیم هیچ حسابی هم ضایع شدیم...

راستی وقتی که تعطیلی تموم شدو خواستیم برگردیم از قطار جا موندیمو با اتوبوس برگشتیم

چیپس!

چند وقت پیش با فریده رفته بودیم خونه ی یکی از دوستامون که دانشجوی یکی از شهرای اطرافه. 

دو روز اونجا موندیم...یه روز که حوصله ی ناهار پختن نداشتیم رفتیم بیرون و چیپس و ماست  

خریدیم تا واسه ناهار بخوریم 

خلاصه چهارتا بسته ی چیپس و با ماست موسیر خوردیم و خندیدیم اما آخرش که دیگه چیزی  

از چیپسا باقی نمونده بود چشممون افتاد به تاریخ انقضای چیپس که سه ماه گذشته بود 

 

اون لحظه فقط دلمون میخواست دست بزنیم تو حلقمون تا بالا بیاریم

یلدا

یلدای امسال خاطرات یلداهایی را که در خانه ی تو گذشت را مرور کردم.

یلدای امسال طعم انارهای خانه ی تو را به یاد آوردم 

و طعم هندوانه را 

و من هنوز هم نمیدانم هندوانه برای تو ضرر داشت یا نه؟

یلدای امسال تو دیگر نبودی

و من تمام فکرو ذهنم درگیراین بود که یلداهای بعدی بدون تو در کجا و چگونه سپری میشود؟




برای تو

رفتی.....بدون خداحافظی...یعنی انقدر عجله داشتی که فرصت خداحافظی هم نداشتی؟

یعنی انقدر خسته شده بودی؟پس چرا خستگیت را کسی نفهمید؟چرا کسی دردهایت را باور نکرد؟

من رفتنت را باور ندارم...تو...نه ...شما بدون خداحافظی نمیرفتی

شما...نه...تو...همان تو بهتر است...تو همیشه بودی..تو باید باشی...اصلا مگر بدون تو میشود؟

تو بودی توباید باشی ...با همه ی دردهایت...با همه ی خستگی هایت.هرجور که هست تو باید باشی

باید باشی و جواب سلام هایم را بدهی...جواب خداحافظی هایم..

باید باشی و بازهم در خانه را به روی همه باز کنی

بدون تو خانه ات چه میشود؟

خانه ای که عمری در ان چشم به راه امدن همه بودی

برای امدن همه لحظه شماری میکردی...صبر میکردی...

چرا انقدر صبوری؟..چرا انقدر صبور بودی؟؟..بودی؟..یا هستی؟

من خنگ نشده ام...همه چیز را به یاد دارم..

از چه بنویسم؟

از اولین باری که دیدمت؟

اولین باری که برای امدنت ذوق کردم؟

اولین باری که برای رفتنت اشک ریختم؟

یا اخرین باری که دیدمت؟

اخرین باری که برای امدنت ذوق کردم؟

اخرین باری را که برای رفتت اشک ریختم؟

تو بگو..صدایت رادوست دارم

گرم و لطیف...ملایم و پردرد

یعنی حتی صدایت راهم دیگر نمیشنوم؟

پس چرا بی خداحافظی رفتی؟

چرا نگذاشتی خوب صدایت رابشنویم؟خوب چهره ات را ببینیم؟

کی می ایی که جواب چراهایم را بدهی؟

مرگ خیلی غم انگیز است

اما مرگ تو غم انگیزتر از همه ی مرگ ها

مرگ خودم را باور دارم ولی مرگ تو را هرگز

رفتنت هم بی خیر نبود...یاسین را از حفظ شدم..شاید تو همین را میخواستی

دلم برایت تنگ شده بود..نمیخواستم تو را پژمرده ببینم

دوست داشتم وقتی برمیگردم تو بازهم باشی...من را ببخش...ببخش

خاطره هایم با تو را مرور میکنم...

خدای من ...تو در تمامی خاطراتم هستی!تلخ و شیرین!

میدانستی که با رفتنت تمام خاطرات کودکی ام را هم با خود بردی؟

دیگر دلم برای البوم عکس های کودکی ام تنگ نمیشود...

همه اش مرا یاد تو می اندازد..

این روزها دیدن عکس هایت ارامم نمیکند...فقط خودت باید برگردی..برگرد

میدانم که انجا راحت تری...راحت باش...فقط بعضی وقتا به ما هم سر بزن...

راستی اگر وقت داشتی و سرت شلوغ نبود برای من هم دعا کن...

دعای تو از بهشت بیشتر مستجاب میشود...

اینجا که مواظب خودت نبودی...ولی انجا مراقب خودت باش...

از من خداحافظ...

ثواب زورکی!

آخه یکی نیس به من بگه تو رو چه به روزه گرفتن تو روزای غیر ماه رمضون؟! 

دیشب با اعتماد به نفس تمام تصمیم گرفتم که امروزو روزه بگیرم اما الان گشنمه! 

البته من اصلا آدم شکمویی نیستما  

 اما خوب این موقع ها آدم بیشتر دلش خوراکی میخواد دیگه 

مخصوصا که الان داره از خونه ی همسایه بوی غذا میاد...!! 

منم خونه تنهام... 

نه!  

شیطونم هست!   

هی داره در گوشم میگه برو بخور الان که کسی اینجا نیس که ببینت! 

نه دیگه من تا این حد بی جنبه نیستم 

 خدایا!! حالا من یه روز روزه گرفتم اونم با این همه غر غر کردن ولی جون من قبولش کن! 

من گناه دارم!! 

این یه روز روزه رو با کلی امید و آرزو گرفتم تا تو ام کار منو راه بندازی   

به چشم رشوه نبینش ولی قبولش کن!