-
پاییز
شنبه 30 شهریورماه سال 1392 14:52
اسم پاییز که میاد یه حالی بهم دست میده که نمیتونم توصیفش کنم مثله وقتی که ادم حالش بد باشه ولی دقیقن نتونه بگه دردش چیه پاییز و به خصوص ماه مهر یه استرس بدی تو وجودم میندازه... با اینکه همیشه حال و هوای پاییزو دوس داشتم ولی این اضطراب همیشگی و ترس از مدرسه و معلما باعث میشد نتونم زیباییه پاییزو حس کنم... امسال چهارمین...
-
پیشونی منو کجا میشونی!
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 12:38
الان تقریبا دو سه ماهی میشه که سرمون خیلی شلوغه هر روز هزارتا کار داریم ولی به هیچ کدوم نمیرسیم اصن تو بگو تا سر کوچه..وقت نمیکنیم بریم پریروز بلخره بعد از یه ماه از خونه بیرون نرفتن در حالی که داشتم تبدیل به فسیل میشدم با خالم رفتم بیرون که خیر سرم کفش بخرم...اونشبم انقد خیابون شلوغ بود که نبود من نمیدونم این ملت هی...
-
بی شعوری تا این حد؟!
شنبه 18 خردادماه سال 1392 00:51
قبلنا همیشه وقتی میخندیدم اشکام از چشام سرازیر میشد... یا اینکه وقتی با دوستام یا فامیلا دورهم بودیم انقدر چرت و پرت واسه گفتن و خندیدن داشتم که هیچوقت تموم نمیشد. قبلنا هیچوقت بیخود و بی جهت نگران کسی یا چیزی نبودم... وقتی جایی بودم فکرم هزار جای دیگه نبود... یا وقتی تو خونه تنها بودم هیچوقت تو فکر نمیرفتم... خیلی...
-
و در آن زمان که...
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1392 20:10
شنیده بودم آدما وقتی پیر میشن،دوباره بچه میشن.اما تا حالا از نزدیک ندیده بودم... آدما وقتی پیر میشن دوباره بچه میشن.. لجباز میشن بهونه گیر میشن غذا نمیخورن قهر میکنن احتیاج دارن یکی بهشون برسه...تر و خشکشون کنه...غذا دهنشون بده وسوالایی میپرسن که نمیتونی جواب بدی... درست مثل بچه ها. امروز اقاجانم ازم پرسید مامان بزرگ...
-
بهار را فراموش نکن!
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1392 17:32
باران می آمد. پنجره را بسته بودم ولی از پشت شیشه ی همان پنجره بسته،تصویر تو را می دیدم. تو بی تفاوت تر از همیشه روبه روی من ایستاده بودی...پشت پنجره. ..زیر باران. نگاهم به ان سوی پنجره بود.دروغ چرا،از نگاه سردت می ترسیدم. باران می امد.تو پشت پنجره بودی و من ... من مثل همیشه دلتنگ بودم و با خود تکرار می کردم ای کاش...
-
اســـــــــ ـ ـ ـ ـ ـفند...
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 02:42
اسفند که رسید باورم شد که تنها چیزی که یک لحظه هم درنگ ندارد، وبی خیال از غم وشادی من وتو میگذرد.... زمان است... اسفند همیشه تلنگریست برای من که نمی دانم چرا هر سال ، هزار تصمیم می گیرم که آدم دیگری شوم و نمی دانم این آدم دیگر باید چه کند که بتواند در اسفند سال بعد ، سرش را بالا بگیرد و از این عبور شتابزده زمان......
-
وقتی که تو بودی...
جمعه 6 بهمنماه سال 1391 15:34
وقتی مامان بزرگ بود خیالت راحت بود که یه نفر هست که در خونش همیشه به روت بازه وقتی مامان بزرگ بود پاتوق شب های جمعه ت معلوم بود و مجبور نبودی از زور بیکاری خیابونا رو گز کنی وقتی مامان بزرگ بود بساط چایی عصرونه همیشه به راه بود وقتی مامان بزرگ بود خیالت راحت بود که وقتی از مدرسه برمیگردی و مامانت خونه نیستو کلیدم...
-
نی نی ها
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 15:55
من عاشق نی نی هام بچه های رده سنی 0 ماهه تا 3 ساله اصن خیلی خوشم میاد ازشون فرق نمیکنه دختر باشه یا پسر یا بچه کی باشه فقط کافیه یه ذره تپلو و بامزه باشه اونوقته که من عاشقش میشم این نی نی رو که تازگی عاشقش شدم ببینین: جاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان این گوگولی...
-
شانس
سهشنبه 21 آذرماه سال 1391 16:54
یکی که بخواد شانس نداشته باشه حتی اگه از تو تخم مرغ شانسی هم درومده باشه بارم کم شانسه! فقط خواستم در جریان باشید...که اگه فک میکنید که کم شانسید یادتون باشه که یکی هست که وضعش از شما خیلی بدتره اونم منم میشه گفت تو دو روز تمومه گندای دنیا سرم اومد... به یکی یه دروغی گفتم که بپیچونمش فهمید ضایع شدم تو دانشگاه استاد...
-
اگه این زندگی باشه...
جمعه 12 آبانماه سال 1391 01:23
حالم از سرعت پایین نت به هم میخوره مرده شور این شرکت ش ا ت ل رو ببرن... حرومشون باشه اون پولی که بابت اشتراک سه ماهه پرداخت میکنم و سر دو هفته تموم میشه...خدایا من راضی نیستم تو هم نباش من چرا این روزا این جوریم؟ نه از چیزی خوشحال میشم نه ناراحت...فک میکنم یه چیزی تو مغزم راه میره بعضی وقتام رگهای مغزمو میکشه...یا...
-
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1391 18:14
یه وقتایی همه چی یه جوریه که تو دوسش نداری یه وقتایی از دست خودت حرص میخوری ولی میدونی مقصر نیستی یه وقتایی با ادمایی رو به رو میشی که با دیدن اونا از خودت متنفر میشی یه وقتایی حس میکنی خیلی آدم ضعیفی هستی یه وقتایی حس میکنی خیلی تنهایی برای فرار از تنهایی دو تا راه داری یا از تنهایی فرار کنی یا برای تنها موندن فرار...
-
تقدیر
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 03:50
این روزها را میتوان خستگی و بی اعصابی و بی حوصلگی معنی کرد... خستگی از بیکاری و بلاتکلیفی و تکراری بودن روزها... بی اعصابی از دست کسانی که مدام بهت گیر میدهندو از هرکاری که میکنی یک ایراد بنی اسرائیلی میگیرندو در نهایت بی حوصلگی بخاطر همه چی و هیچی... این بی حوصلگی شده یک عضو جدا نشدنی از من! بگذریم..که شاید این حرفها...
-
شیشم مرداد ماه هزار و سیصد و ببعی!
جمعه 6 مردادماه سال 1391 05:09
من اینو مطمئنم که اگه یه آدم هرچقدرهم روز تولدش بهش خوش بگذره و شادی کنه بازم آخر همه ی خوشیهاش یه غمی میاد سراغش... منم که دیگه بدتر از همه از یه هفته قبلش غمه اومده سراغم و هنوز باهامه.. واسم جالب و البته با ورنکردنیه که به همین زودی پا به دهه ی بیست سالگی گذاشتم... انگار همین دیروز بود که من پنج سالم بود و روی...
-
ای صبوری...
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 17:13
گاهی وقتا حتما لازم نیست کاری بکنی که باعث شکستن دلی بشه گاهی وقتا تاثیر یه حرف و تکرار کردنش خیلی بیشتره و دلی هم که از قبل ترک خورده باشه با این حرفا خیلی زود میشکنه دوست داشتن رو وقتی میتونی ثابت کنی که اونی رو که دوست داری تو مواقع حساس پشتشو خالی نکنی... صبر ...صبر...صبر... دلم خیلی گرفته... خیلی سخته با همه غمی...
-
حسین!
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 01:05
چند روز پیش بیکار نشسته بودم تو اتاقم و در و دیوارو نگاه میکردم که یهو واسم یه اس ام اس اومد با این مضمون : -حسین چی شد به حاجی زنگ زدی؟ منم واسش فرستادم که اشتباه گرفتید. باز اس داد که: چیه جوابت کرده؟ بیداری زنگ بزنم خونه تون؟؟ من: جناب اشتباه گرفتید! یه بار دیگه شماره رو چک کنید. اون : حسین حوصله شوخی ندارم. اه...
-
بیست سالگی
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1391 18:26
بیست عدد عجیبیه...یه نمره ی دست نیافتنی واسه خیلیا تا وقتی مدرسه میری تمام تلاشتو میکنی که بهش برسی وقتیم که بهش رسیدی تازه میفهمی اونقدرها که فکر میکردی شگفت انگیز و عجیب نیست بیستم یه عدده...مثه همه عددا ....یه نمره س...مثه همه نمره ها بیست سالگیم سن عجیبیه...تو بچگی بیست ساله ها آدمای عجیبین...بزرگ...قوی...نترس......
-
سال نو مبارک
جمعه 4 فروردینماه سال 1391 15:46
سال نو مبارک دوستان.امیدوارم سال خیلی خیلی خوبی داشته باشین عید امسال اولین عیدی هست که برای من جذاب نیست... امسال اولین سالیه که من بعد از تعطیلات بیکارم...قبلش هم بیکار بودم هیجان تعطیلات عید به نظرمن همینه که بعد از یه عالمه کارو درس یه بیست روز درستو حسابی استراحت کنی امسال وقتی دیدم پسردایی های کوچولوم چقدر واسه...
-
سال نو مبارک!
شنبه 27 اسفندماه سال 1390 01:40
تقریبا سه روز تا سال جدید مونده... بیاید اگه تو سال 90 کسی ناراحتمون کرد...دلمونو شکوند یا اذیتمون کرد ببخشیمش و امیدوارم اگه ما خواسته یا ناخواسته کسی رو ناراحت کردیم...قلبشو شکوندیم و یا اذیتش کردیم مارو ببخشه تا بتونیم سالی پر از آرامش رو شروع کنیم... و اینکه اگه گذشت آدم رو کوچیک میکرد خداوند اینقدر بزرگ نبود...
-
جداییه جدایی از ایران
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1390 15:49
جدایی نادر از سیمین جایزه اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی ۲۰۱۲ را دریافت کرد با شنیدن این خبر چه حسی بهتون دست میده؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ جدایی رو اولین بار تو سینما دیدم جدای اینکه خیلی فیلم خوش ساختی به نظرم اومدو از بازی بازیگرا (به خصوص شهاب حسینی و...
-
ژله ی خمیردندونی
جمعه 28 بهمنماه سال 1390 02:34
من وقتی بچه بودم علاقه ی شدیدی به مسواک و خمیر دندون داشتم(بسکه تمیزم) مخصوصا این خمیردندون ژله ای های رنگی که مزه ی توت فرنگی میداد... یعنی من روزی سیصد بار به خاطر این خمیردندونه مسواک میزدم بعد تازه مسواک بدون آب میزدم یعنی همیشه میرفتم پشت کمدی تختی چیزی قایم میشدم اونوقت خمیر دندون و میریختم رو مسواک و مثلا مسواک...
-
برو اونورتر.......
پنجشنبه 29 دیماه سال 1390 16:49
سلاملکم چه خبرا؟خوبید؟ بالاخره امتحانای من تموم شد و از شر دانشگاه خلاص شدم اخیشششششششششششششششششششششششششش حالا برم سر اصل مطلب هفته قبل که دو سه روزی به تعطیلی خورده بود مراسم چهلم مامان بزرگم بود و منو مطهره با هم رفته بودیم شهرمون (خونه مامان بزرگم) خلاصه شب با قطار راه افتادیم رفتیمو 8 صب رسیدیم اونجا. قرار بود یه...
-
چیپس!
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 22:00
چند وقت پیش با فریده رفته بودیم خونه ی یکی از دوستامون که دانشجوی یکی از شهرای اطرافه. دو روز اونجا موندیم...یه روز که حوصله ی ناهار پختن نداشتیم رفتیم بیرون و چیپس و ماست خریدیم تا واسه ناهار بخوریم خلاصه چهارتا بسته ی چیپس و با ماست موسیر خوردیم و خندیدیم اما آخرش که دیگه چیزی از چیپسا باقی نمونده بود چشممون افتاد...
-
یلدا
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 14:13
یلدای امسال خاطرات یلداهایی را که در خانه ی تو گذشت را مرور کردم. یلدای امسال طعم انارهای خانه ی تو را به یاد آوردم و طعم هندوانه را و من هنوز هم نمیدانم هندوانه برای تو ضرر داشت یا نه؟ یلدای امسال تو دیگر نبودی و من تمام فکرو ذهنم درگیراین بود که یلداهای بعدی بدون تو در کجا و چگونه سپری میشود؟
-
برای تو
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1390 01:51
رفتی.....بدون خداحافظی...یعنی انقدر عجله داشتی که فرصت خداحافظی هم نداشتی؟ یعنی انقدر خسته شده بودی؟پس چرا خستگیت را کسی نفهمید؟چرا کسی دردهایت را باور نکرد؟ من رفتنت را باور ندارم...تو...نه ...شما بدون خداحافظی نمیرفتی شما...نه...تو...همان تو بهتر است...تو همیشه بودی..تو باید باشی...اصلا مگر بدون تو میشود؟ تو بودی...
-
ثواب زورکی!
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 14:20
آخه یکی نیس به من بگه تو رو چه به روزه گرفتن تو روزای غیر ماه رمضون؟! دیشب با اعتماد به نفس تمام تصمیم گرفتم که امروزو روزه بگیرم اما الان گشنمه! البته من اصلا آدم شکمویی نیستما اما خوب این موقع ها آدم بیشتر دلش خوراکی میخواد دیگه مخصوصا که الان داره از خونه ی همسایه بوی غذا میاد...!! منم خونه تنهام... نه! شیطونم هست!...
-
خداحافظ زمین!!!
جمعه 20 آبانماه سال 1390 21:18
این مطهره منو کشت از بس هی گفت اپ کن اپ کن. هر روز از دانشگاه میومد میگفت اپ کردی؟منم با کمال پر رویی میگفتم نه! آخه از بس کسی نمیاد نظر بده دستو دل آدم به اپ کردن نمیره دیروزم منو تهدید کرد گفت اگه فردا اپ نکنی خودم اپ میکنم! بگذریم! بریم سر اصل مطلب حتما شمام یه چیزایی در مورد سال۲۰۱۲ یا همون پایان دنیا شنیدین این...
-
کنترل نامحسوس!
چهارشنبه 4 آبانماه سال 1390 16:24
هفته ی پیش یک عدد خواستگار سمج برای ما پیدا شد که به هیچ وجه ول کن نبود با هزار بار زنگ زدن و اینا بلاخره مامان ما اجازه داد که تشریف بیارن منزل... حالا منم از همه جا بی خبر بعدش مامانم به من زنگ زد و گفت دو سه روز آخر هفته رو که تعطیلید پاشید بیاید خونه.. منو فریده هم سه شنبه پاشدیم رفتیم(فریده رو هم با خودم بردم...
-
بازگشت
دوشنبه 25 مهرماه سال 1390 01:21
چه فرقی میکند این طرف باشم یا ان طرف؟ کوچک باشم یا بزرگ؟ زشت باشم یا زیبا؟ ثروتمند باشم یا فقیر؟ باسواد یا بی سواد؟ یا..... فرقی نمیکند هرچه باشم من را نمیبینی هیچ وقت من را ندیدی من اما همیشه میدیدمت تفاوت هایت برای من مهم نبود خودت هم مهم نبودی ...چرا بودی...برای من مهم بودی... تو شاید فقط تفاوت ها را میدیدی و من...
-
دماغ!
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 23:42
دیشب بعد از عهدی با فریده و یکی از دوستام تصمیم گرفتیم بریم سینما فیلم (اینجا بدون من) رو ببینیم.. واسه سانس ۷تا ۹ پاشدیم رفتیم ولی دیر رسیدیم سینما پر شده بود ما هم ضایع شدیم برگشتیم انقدر توی راه از ضایع شدنمون خندیدیم که نگوو بعدش تصمیم گرفتیم بجای سینما بریم دور بزنیم... اول رفتیم پمپ بنزین بنزین زدیم بعدشم راه...
-
طعتیلاط !
شنبه 19 شهریورماه سال 1390 16:23
سلام... خیلی خوشحالم که بعد از یه مدت طولانی بلاخره تشریف فرما شدیم... راستش خوب منو فریده تو تابستون از همدیگه جدا شدیم..یعنی اون رفت خونه شون شهر خودشون منم خونه مون شهر خودمون... بخاطر همین نه باهم بودیم که یکی درمیون آپ کنیم و نه تنبلی بهمون فرصت میداد. الانم تا شروع کلاسا یعنی تقریبا ده پونزده روز دیگه پیش هم...