لنگه گوشواره

من نمیدونم چرا جدیدا گوشواره هام از تو گوشم میافته!

مثلا چند روز پیش که رفته بودم خونه دوستم بعد از کلّی صحبت و خنده و اینا

یه دفه دیدم یه چیزی وسط اتاق افتاده و برق میزنه که فهمیدم گوشوارمه و رفتم یواشکی

برش داشتم و خوشبختانه کسی متوجه نشد...

بعد اونروز که اومدم خونه واسه فریده تعریف کردم...پررو کلّی بهم خندید و مسخرم کرد

چند دقیقه بیشتر ازین جریان نگذشته بود که دیدم فریده دوباره داره میخنده..گفتم چته؟

دیدم داره وسط اتاقو اشاره میکنه..نگاه کردم دیدم بازم گوشوارم افتاده وسط اتاق

اصلا انگار مشکل دارن با گوشم...

امروزم سر کلاس همون ردیف اول نشسته بودم مثلا خیلی متفکرانه داشتم به درس گوش

میکردم دستم زیر چونم بود بعد کم کم خورد به گوشم بعد یکم گوشمو لمس کردم دیدم

بازم یه گوشوارم نیس خلاصه شروع کردم کم کم گشتن خودم.

دست انداختم تو یقه موهی گشتم فقط دعا میکردم تو لباسم نباشه

که وقتی پاشدم بیافته وسط کلاس وگرنه ...

هیچی دیگه...تو لباسام نبود تازه خیالم راحت شده بود که...

یه دفه چشمم افتاد به وسط کلاس...گوشوارم اون وسط بود

یعنی دلم میخواس دست بندازم دهنمو جر بدم

بعد دیگه اصلا به روی خودمم نیاوردم که گوشواره مال منه

...کلاس که تموم شد بی خیال از کنارش رد شدم رفتم

جهنّم!!! تا اون باشه دیگه آبرو مو نبره...

من پولمو میخواااااام!

والا چندین ماه پیش یه روز که داشتم از دانشگاه میومدم خونه توی راه این فریده خانوم بهم زنگید

گفت سرراهت از کتابسرا واسم کتاب زبان بخر خودم یادم رفته بخرم...

منم چون خیلی انسان بامرام و فداکاری هستم کتابو واسش خریدم

البته کتابه قیمت سرسام آوری داشت اما من برای شادکردن دلش و روحساب رفاقتمون خریدم

خلاصه حالا من کتابو بهش دادم اما خوب مگه این پولشو بهم داد؟؟! نداد که!

هرچی میخوام به روش بیارم پولو بده اصلا بروی مبارکش نمیاره

من:بیا ! اینم کتاب! چقدرم گرون بود!خوب شد پول همرام بود

فریده: آره خوب شد خریدی..اگه نمیخریدی که من بدبخت بودم واسه فردا میخامش!

من: پس خوب شد بهم گفتی...اه بهش نمیاد انقدر گرون باشه!

فریده : عیبی نداره بالاخره که باید میخریدمش.همه داشتن فقط من نداشتم.

من:

خلاصه اونروز پولمو نداد دیگه

گذشت...گذشت...گذشت...سال جدید اومد...

یه روز که خانوم تو اتاق نشسته بود و داشت پول عیدی هایی که جمع کرده بودو میشمرد منم

دیدم بهترین فرصته که پولمو زنده کنم

من: چقدر عیدیهات شد؟

فریده : نزدیک صدتومن!

من: یادته واست کتاب خریده بودم؟؟

فریده:نه! کی؟؟

من : تو غلط کردی یادت نمیاد!همون کتاب زبانه...هنوز پولشو بهم ندادی...

فریده : ااااا ! نداده بودم بهت ؟ فک کردم دادم..خب چقد بود؟الان میخوای بگیری ازم؟

من:آره جون خودت. نه پس! نمیخوام بگیرم ازتسه ماه گذشته!باید سه برابرشو بهم بدی

خلاصه کلّی باهم کلنجار رفتیم و رو هم فن رفتیم تا پولمو داد

اما من هنوز یادم نمیاد که داده یا نه! هنوزم دارم بهش میگم...

اصلا هیچی یادم نمیاد تا تو باشی حسابتو زود صاف کنی اونم با یکی مثه من



پ ن : فریده داری میای خونه واسم یه کارت شارژ بخر با پول اون کتابه حساب میکنیم باهم

پ ن۲: شوخی کردم اگرم نمیدادی نوش جونت!

 پ ن ۳:پشیمون شدم. شوخیم نکردم








عیدانه

سلام...

سال نود مبارک....

این آپ قرار بود قبل از عید بشه اما نشد!

به جاش شد اولین آپ سال نود!


خیلی خوشحالیم....هم من و هم فریده!

آخه عیده

ولی خداییش خیلی ذوق زده ایم!

امیدواریم همه مثه ما ذوق زده باشن

آخه خیلی حسه خوبیه به خدا!



عید بهتون خوش بگذره!

بازم سال نو تون مبــــــــــــــــــــــــارک



پ ن : راستی اون سمت چپی من نیستممن در سمت راست عکس قرار دارم


مشاعره

چند روز پیش از سر بیکاری بعد از قرنی پاشدیم رفتیم توی این چت رومای دَره پیت تا

یکم وقت بگذرونیم...

من نمیدونم چه جوریه که تا وارد میشی یهو همه میریزن رو سرت(منظورم شلوغ شدن سر میباشد)

خلاصه ما همه رو رد کردیم و همینطور بیکار نشستیم زل زدیم به صفحه(چت کردنم بلد نمیباشیم!)

یهو دیدیم یه شخص به ظاهر محترمی پیام خصوصی دادند و ما هم دلسوووووز جوابشو دادیم...

بعد از یه سری (اصل پلیز) بازی و اینا ایشون فرمودند که مایلی مشاعره داشته باشیم؟؟

من خیلی فیلسوفانه انگار مادرزاد شاعر به دنیا اومدم : بدم نمیاد.. باشه! چرا که نه؟!

بعد گفت: منم خیلی از این کار خوشم میاد و کلّی حرفای قلمبه سلمبه زد در این مورد.

منم که اولش الکی گفته بودم بودم مشاعره بلدم دیدم نه طرف انگار یه چیزایی حالیشه!

افتادم به غلط کردن: ببین بهت بگم من زیادم بلد نیستماااا کم میارم.

شاعر محترم: نه اشکالی نداره  اول شما شروع کن.

من : نه ! نه! اول تو بگو (کم کم داشتم از چیز خوردن خودم پشیمون میشدم)

شاعر: ساقیا (نمیدونم بقیش چی بود ولی آخرش به (ی) ختم میشد)

حالا من این پشت موندم چی بگم ! بابا من قبلا یه چیزایی از شعر اینا حالیم بود ولی الان انگار

همه چی دست به دست هم داده بود که من ضایع بشم

خلاصه هرچی فک کردم هیچی یادم نیومد یه بار خواستم بگم : یه توپ دارم قلقلیه

بعد گفتم شاید بدش بیاد...بعد خواستم بگم یکی روبهی دید بی دست و پای .... که

خودمم خندم گرفت...هیچی دیگه از ۵دقیقه بیشتر طول کشید که دست به یه عمل خلاقانه زدم

یواش یواش دستم رفت سمت دکمه ی کانکشن و تق! خاموشش کردم


پ ن۱ : مرسی از ذهن خلاقم!

پ  ن۲ : خدا کنه شاعره گذرش به اینجاها نیفته که ابروم میره!

شب پرخاطره!

خیر سرمون پریشب پاشدیم رفتیم عروسی...

انقدر دیر رفتیم که فقط موقع شام خوردن رسیدیم...

عروسی از ساعت ۷:۳۰ تا ۱۰ بود اونوقت من ساعت ۸:۳۰ تازه تو حموم بودم

اه... اصن از خودم لجم میگیره تازه قبلشم بیرون بودم...

تو این ترافیک تا برسیم هتل ساعت شده بود ۹:۱۵ 

رفتیم تو قسمت زنونه دیدیم به به سالن تا جایی که جا داشت پُره عروس دومادم دارن اون وسط

میرقصن مِلّتم خوشحالتر از اونا هتلو گذاشتن رو سرشون هی حرکات موزون انجام میدن!

ماهم به زور دوتا صندلی خالی گیر آوردیم و رفتیم نشستیم...

هنوز یه ربع از نشستنمون نگذشتهبود که اومدن پنج شیش تا دیس غذا گذاشتن رو میزو رفتن که یعنی چی؟؟؟عروسی تمومه ... بخورین و هرّرری!

خلاصه از عروسی چیز زیادی حالیمون نشد چون سرو تهشو بچسبی یه ساعت بیشتر اونجا نبودیم...فقط منو فریده زل زدیم بهم و تو دلمون به خودمون چیز گفتیم!

تازه بعدشم میخواستن برن سالن که ما چون فردا صبحش کلاس داشتیم نرفتیم

اَه ! آدم ازین بدشانس تر آخه؟؟؟ این همه ذوق زده بودیم که بعد ازقرنی داریم میریم عروسی!

که اینم تقریباٌ انگار اصن نرفتیم!