کنترل نامحسوس!

هفته ی پیش یک عدد خواستگار سمج برای ما پیدا شد که به هیچ وجه ول کن نبود

با هزار بار زنگ زدن و اینا بلاخره مامان ما اجازه داد که تشریف بیارن منزل...

حالا منم از همه جا بی خبر

بعدش مامانم به من زنگ زد و گفت دو سه روز آخر هفته رو که تعطیلید پاشید بیاید خونه..

منو فریده هم سه شنبه پاشدیم رفتیم(فریده رو هم با خودم بردم نمیتونستم تنهاش بزارم که!)

خلاصه چهارشنبه خواستگار محترم تشریف آوردند که البته یه مجلس کاملا زنونه بود

قبلش به مامانم گفته بودم که وقتی خواستم بیام نه چای میارم نه شیرینی نه هیچ چیز دیگه فقط چند دقیقه میام میشینم و میرم ( آخه کلا من که اصلا قصد ازدواج ندارم)

موقعی هم که مامانم صدام زد منو فریده توی آشپزخونه نشسته بودیم...حالا من میخوام برم نمیدونم چرا از خنده دارم منفجر میشم...جنبه ی خواستگار داشتنم نداریم 

بعدشم رفتم و مامان جونه دوماد یک دل نه صد دل عاشقمون شد

بخدا راس میگم آخه فردا صبحش ساعت نه صبح زنگ زد به مامانم که که کی اجازه میدید ما دوباره بیایم؟؟؟

ما این شکلی شدیم:

ولی از اونجایی که ما اصلا پسرش رو ندیده بودیم مامانم گفت مطهره اول باید پسرتون رو ببینه بعد.......

خانومه هم گفت باشه پس یه قرار بزاریم که ببینن همدیگه رو...

مامانم گفت حالا بزارین من به باباش بگم....

خلاصه فردای اون روز من و مامانم و دوست مامانم بطور کاملا نامحسوس رفتیم دم مغازه بابای دوماد

بعد هی فکر کردیم که چیکار کنیم که پسره رو از مغازه بکشیم بیرون تا ببینیمش..

تا اینکه تصمیم گرفتیم دوست مامانم بره ازشو آدرس بپرسه تا شاید اونجوری بیاد بیرون که همینم شد و چند دقیقه بعد دیدیم که آقا بهنام(دومادو میگم) همراه باباشون اومدن بیرون...منم رفتم زیر صندلی ماشین قایم شدمولی کاملا دیدمش

خلاصه از اینکه نپسندیدمش خیلی خوشحال شدم

بنده خدا قیافش اصلا بد نبود ولی به دل من ننشست...نمیتونم ایراد بگیرم ازش ولی خب خوشم نیومد دیگه....

همون لحظه هم به مامانم گفتم ایندفه مامانش زنگ زد فوری ردشون کن...بگو دخترم خوشش نیومد

البته مامانم اینو نگفت ولی خب با هزار تا دلیل جواب رد دادیم...

البته من اصلا آدم بد پسندی نیستم ولی مامانم میگه هستی

آخه معیار های بنده برای همسر آینده این موارد میباشد:


۱-قد خیلی بلند کمه کمش ۲۰ سانت از خودم بلندتر(این از بقیه مهمتره برام)

۲-تحصیلاتش از من بیشتر نباشه مثه هم باشیم!

۳-غذا پختن بلد باشه.

۴-چاقالو نباشه.

۵-شلوار جین بپوشه.

۶-همیشه ساعت ببنده دستش.

۷-موهاش کوتاه باشه.

۸-بعضی وقتا بد اخلاق باشه.

۹-هر روز برای من بستنی بخره.

۱۰-ذرت مکزیکی دوست داشته باشه.

۱۱-بلد باشه برقصه... البته مردونه

۱۲-خونه ی مامانش اینا از خونه ی مامانم اینا دور باشه.

۱۳-تک فرزند نباشه.

۱۴-مثه من عاشق مسافرت باشه.

۱۵-عینکی نباشه.


+خلاصه اگه همچین آدمی پیدا کردید منو بی خبر نزارید




دماغ!

دیشب بعد از عهدی با فریده و یکی از دوستام تصمیم گرفتیم بریم سینما فیلم (اینجا بدون من) رو ببینیم.. 

واسه سانس ۷تا ۹ پاشدیم رفتیم ولی دیر رسیدیم سینما پر شده بود ما هم ضایع شدیم برگشتیم انقدر توی راه از ضایع شدنمون خندیدیم که نگوو 

بعدش تصمیم گرفتیم بجای سینما بریم دور بزنیم... 

اول رفتیم پمپ بنزین بنزین زدیم بعدشم راه افتادیم.. 

هنوز ده متری از پمپ بنزین رد نشده بودیم که یهو یکی خودشو انداخت جلو ماشین...منم ترسیدم ماشینو بردم اونور ولی یارو آرنجش خورد به آیینه بغل...ماهم ردش که کردیم.. 

یکم جلوتر که رفتیم از تو ایینه دیدمش که وایساده بعد خیالمون راحت شد که چیزیش نشده 

ولی خیلی ترسیده بودیم سه تایی 

باز رفتیم یه سی چهل متر جلوتر وایسادیم..خیلی دلواپس بودیم که مرده چیزیش نشده باشه.. داشتیم باهم حرف میزدیم که یهو دیدیم یه وانت اومد جلوم وایساد همون مرده که خورده بود بهمون ازش پیاده شد با سر و صورت خونی..اومد جلو گفت: حالا میزنین در میرین؟ 

منم بهش گفتم تو که چیزیت نشده...گفت چیزیم نشده..صورتمو نگاه کن زدی دندونامو خورد کردی... 

حالا فریده و دوستم هی میزنن بهم که گاز بده در بریم..گاز بده فرار کن... 

منم رفتم...  

خیلی ازونجا دور شده بودیم که خوردیم به یه چراغ قرمز...وایساده بودیم که از تو آیینه دیدم از یه پراید پیاده شد داره میاد سمتم... زد به شیشه گفت واسه چی درمیری شماره ماشینو که برداشتم میفهمی...منم دیگه حوصله فرار نداشتم رفتم کنار وایسادم... 

اومد کنارمون حالا هرکاری میکنیم بگذره یکم دلش به حالمون بسوزه بی خیال بشه ول نمیکرد 

آخه اصلا چیزیش نشده بود..فقط صورتش و دماغش یکم خراشیده شده بود... 

مرده راضی نمیشد میگفت من با تو کاری ندارم ولی میخوام از بیمه ماشینت استفاد کنم خرجمو بده....دندونام داغون شده... 

خلاصه زنگ زدیم افسر اومد...بردنش بیمارستان دماغش ترک خورده بود..همین..دندوناشم هیچی نشده بود... 

افسره هم شناختش گفت من یه ماه پیش تورو به جرم اینکه تو جیبت مواد بود گرفته بودمت 

آخرشم فهمیدیم موقعی که خورد به ماشین ما قبلش مواد مصرف کرده بود.. 

کلا ازون ادمایی بود که خودشونو بخاطر پول میندازن جلو ماشین مردم!  

ولی افسره...گفتش که تو تصادف ادم با ماشین در هر شرایطی راننده مقصره... 

ماشینم فعلا رفته پارکینگ کلانتری لالا 

............................................................... 

عجب سینمایی شد!!!

طعتیلاط !

سلام...

خیلی خوشحالم که بعد از یه مدت طولانی بلاخره تشریف فرما شدیم...

راستش خوب منو فریده تو تابستون از همدیگه جدا شدیم..یعنی اون رفت خونه شون شهر خودشون منم خونه مون شهر خودمون...

بخاطر همین نه باهم بودیم که یکی درمیون آپ کنیم و نه تنبلی بهمون فرصت میداد.

الانم تا شروع کلاسا یعنی تقریبا ده پونزده روز دیگه پیش هم نیستیم.

تابستون امسال اصلا به من یکی که خوش نگذشت...مذخرف بود

این چندروز آخرم که همش درگیره انتخاب واحد بودم که اعصاب مصابه حسابی نداشتم

یه کمی دیر رفتم همه ی کلاسای به درد بخور پر شده بود

به زور خودمو چپوندم تو کلاسا

 

فریده جانم خوبه تقریبا هروز باهم درارتباطیم...

زندس...نگران نباشید

خوب من برم دیگه...خوش گذشت.

بهمون سر بزنید


غلط کردم!

اوایل این ترم بود که یه روز استاد یکی از درسای عمومی به هر کدوم از دانشجوها 

حدود ۲۰صفحه از یه مقاله رو داد و گفت تایپ کنید و هفته ی دیگه واسم بیارید 

ببو گیر آورده بود انگار  

بچه ها هم چون فکر میکردن اینکار نمره ای چیزی داره چیزی نگفتن و قبول کردن! 

منم اونروز که اومدم خونه نصفشو خودم نصفشم فریده واسم تایپ کرد و ریختم رو سی دی 

و کارو حاضرو آماده گذاشتم کنار! 

اما هفته ی بعد به دلیل تنبلی نرفتم سر این کلاس! 

هفته ی بعدش که رفتم دیدم همه کاراشون رو دادن و فقط من ندادم! 

استادم اصلا یادش رفته بود که فقط من موندم...منم وقتی فهمیدم که اینکار نه نمره داره  

نه ارفاق نه چیزی به روی خودم نیاردم و گفتم به جهنم که نیاوردم! بهتر! 

خلاصه گذشت و گذشت و گذشت شد هفته ی آخر کلاسا... 

استاد که داشت حضور غیاب میکرد به من که رسید بهم گفت: 

مطهره تو تایپ اون مقاله رو واسم آورده بودی؟ 

من با پررویی:آره استاد همون اول آورده بودم بهتون داده بودم 

استاد: باشه.مرسی 

ولی خداییش از دروغی که گفتم یکمی پشیمون شدم 

 اما حیف که دیر شده بود واسه پشیمونی....... ! 

واسه آخرین امتحان پایان ترم نشسته بودم تو خونه و داشتم درس میخوندم که دیدم 

گوشیم زنگ خورد... 

گوشی رو که برداشتم صدای استادو شنیدم و......... 

صداشو که شنیدم دوزاریم افتاد که واسه چی زنگ زده...... 

شروع کرد به دادو بیداد که سی دی همه دست منه و فقط مال تو نیست 

منم زدم به در پررویی و هرچی گفت جوابشو دادم و رو حرفم موندم که من سی دی رو 

واست آورده بودم...اونم میگفت من مطمئنم که نیاوردی.. 

منم گفتم اونروزی که من آوردم تو نبودی و منم مجبور شدم بدم به اتاق دفتر طبقه اول! 

گفت به من ربطی نداره هرکاریش کردی هرجایی که دادی تا امروز عصر باید  

واسم بیاری من اونا رو لازم دارم 

منم گفتم باشه آدرس بده تا بیارم کلی هم حرفای زشت بهم زد که نمیتونم بگم 

فقط واسش متاسفم عصر با فریده کاغذارو همراه سی دی برداشتیم که ببریم واسش! 

تو راه دوتایی کلی نقشه واسش کشیدیم که بهش چیز بگیم و ضایعش کنیم 

دوتایی با آسانسور رفتیم طبقه چهارم...استاد اومد و درو باز کرد منم دادم دستش 

گفت از کجا آوردیشون؟گفتم رفتم دانشگاه از همون دفتره گرفتم.تو قفسه ها بود! 

گفت به آقای.... داده بودی؟؟ 

یهو از دهنم پرید : اره دست همون بود 

گفت من الان بهش زنگ میزنم باید ازش بپرسم که چرا همون روز به من نداده؟ 

رفت و گوشیشو برداشت....فریده رفت تو آسانسو و زد زیر خنده منم کم مونده بود بزنم  

زیر گریه 

فقط تو دلم دست به دامن خدا شدم که یه کاری کنه...آبروی منو بخره...نزاره ضایع بشم.. 

تند تند صلوات میفرستادم فقط که فقط اون آقاهه گوشی رو برنداره 

سه بار زنگ زد اما برنداشت 

فریده هم الکی گوشیشو گذاشته بود در گوشش و هی الکی بلند بلند میگفت: 

اومدیم...اومدیم...داریم میایم...چند دقیقه دیگه صبر کنین... 

خلاصه استاد کنه ی ما هم بلاخره از زنگ زدن دست برداشت و گفت 

 باشه برو اینم برنمیداره ... 

تا اینو گفت دوتایی پریدیم تو آسانسورو رفتیم پایین... 

جاتون خالی تو آسانسور انقدر خندیدیم که دلدرد گرفتم 

اما من دیگه غلط بکنم اگه فقط یه بار دیگه دروغ بگم........

راننده تاکسی جون...کوفتت بشه!

سلام...شناختید؟؟؟ 

نمیدونم بعد از چند روزه دارم میام نت...اما فک کنم خیلی وقته 

اینترنت خونه مون هنوز قطعه!  

الانم تو کافی نت روبه روی دانشگاه نشستم... 

اومدم یه پست بزارم و برم 

--------------------------------------- 

من هر روز با تاکسی میرم دانشگاه...دیروز صبح ساعت۷ که خواستم برم دانشگاه 

دور میدون منتظر تاکسی وایستاده بودم...بعد از ده دقیقه یه ربع یه تاکسیه پیکان قراضه 

اومد و نگه داشت منم چون دیرم شده بود سریع سوار شدم.. 

راستش ازون میدون تا دانشگاه ما کرایه تاکسی ۳۰۰تومنه! منم جون پول خورد نداشتم 

یه هزاری دادم به راننده..نزدیکای دانشگاه رسیده بودیم دیگه... 

من هی با خودم میگفتم پس این چرا بقیه پول منو نمیده.. 

بعد هی از تو آیینه نگاش مکردم که منو یادش بیاد تا پولمو بده اونم منو نگاه میکرد  اما بروی مبارکشم نمیاورد..

تابلو بود یادشه اما نمیخواد بده...منم چندشم شد بش بگم پولمو بده... 

هیچی دیگه پیاده شدم اما پولمو نداد... 

خالا ۷۰۰تومن چیزی ازمن کم نمیکنه اما متنفرم از آدمایی که خوششون میاد خق دیگرانو  

بخورن...واقعا متاسفم واسش... 

تا خود دانشگاه فحشش دادم...من که راضی نیستم...  

حرومش بشه.....