پاییز

اسم پاییز که میاد یه حالی بهم دست میده که نمیتونم توصیفش کنم

مثله وقتی که ادم حالش بد باشه ولی دقیقن نتونه بگه دردش چیه

پاییز و به خصوص ماه مهر یه استرس بدی تو وجودم میندازه...

با اینکه همیشه حال و هوای پاییزو دوس داشتم ولی این اضطراب همیشگی و ترس از مدرسه و معلما  باعث میشدنتونم زیباییه پاییزو حس کنم...

امسال چهارمین ساله که مدرسه نمیرم ...و از این موضوع خیلی خوشحالم

وقتی اول مهر بچه مدرسه ای ها  هفت صب از خواب پامیشن و من توی رختخواب گرم ونرمم در حالی که پتو رو تا زیر گردنم کشیدم،را حت راحت خوابیدم حس میکنم دارم از مدرسه و همه معلمای بد اخلاقش انتقام میگیرم...

پیشونی منو کجا میشونی!

الان تقریبا دو سه ماهی میشه که سرمون خیلی شلوغه هر روز هزارتا کار داریم ولی به هیچ کدوم نمیرسیم

اصن تو بگو تا سر کوچه..وقت نمیکنیم بریم

پریروز بلخره بعد از یه ماه از خونه بیرون نرفتن در حالی که داشتم تبدیل به فسیل میشدم با خالم رفتم بیرون که خیر سرم کفش بخرم...اونشبم انقد خیابون شلوغ بود که نبود من نمیدونم این ملت هی از گرونی ناله میکنن بازم واسه خرید میخوان خودشونو خفه کنن...خلاصه انقد شلوغ بود که همش تو ترافیک بودیمو یه راه بیس دقیقه ای رو یه ساعته رسیدیم.

تو پاساژ که از شلوغی واقعا کمبود اکسیژن حس میشد...اصن نمیشد راه بری انگار راهپیمایی بود ..منم اعصاب و روان داغون منتظر یه جرقه بودم فقط...

خلاصه بعد از سه دور گشتن کل پاساژ در حالی که وارد دور چهارم شده بودیمو دیگه مثلا خبر مرگم از یه کفش خوشم اومده بود همین که میخواستیم بریم توی مغازه یهو احساس کردم هم سوختم هم خیس شدم هم کتفم خیلی درد گرفت ..دوثانیه بعدم 

صدای ریز شدن یه چیزی اومد...

همینجوری مونده بودم که خدایا این دیگه چی بود یه نگاه رو زمین کردم دیدم یه لیوان ازین دسته دارا که فیل فقط توش چایی میخوره درست جلوی پام خورد خاک شیر شده و تمام محتویات داخلش خالی شده رو سر و دست منه بدبخت...

اصن یادم نیس چکار کردم تو اون موقعیت (منو تصور کنین با لباس خیس که از داغی بخار ازش بلند میشد) سرمو بالا کردیم منو خالم شروع کردیم دادوبیداد کردن..پنج شیش تا مردم جلو نرده های طبقه بالا وایساده بودن داشتن چایی کوفت میکردن...برنگش یه عذرخواهی خشک و خالی بکنه که هیچ خودشو میزد به کوچه علی چپ که نه ما نبودیم ما چایی نداریم حالا قنداشو قایم کرده بود تو اون یکی دستش فک کرد ما کوریم...

مردمم که منتظر همچین سوژه هایی...انقد بدم میاد ازین زنهای فضول که هی میگن خانوم چی شد چی شد

کوفتو دردو مرض که چی شد...یعنی دلم میخواست اون لحظه برم بالا یارو رو یه کتک سیر بزنم..هرچند هنوزوم دارم نفرینش میکنم...

اینم خاطره خوش من که بعد از مدتها رفتم بیرون خرید مثلا دلم وا شه...

میدونم اگه علاوه بر اون یه ملیون ادمی که تو پاساژ بودن یه میلیارد ادم دیگه هم بود بازم این استکان خورد میشد تو سر من بدشانس...خودمو میشناسم که میگم


عاقا همونروز قبل از وقوع حادثه همینجور که داشتیم با خالم میگفتیمو میخندیدیمو میرفتیم ییهو یه زنه اومد جلوم گفت ببخشید شما مجردین؟

حالا تو اون شلوغی وسط پیاده رو اصن صدا به صدا نمیرسید گفتم چی چی؟!

گفت ازدواج کردین؟

من

ادامه نداره دیگه...

بی شعوری تا این حد؟!

قبلنا همیشه وقتی میخندیدم اشکام از چشام سرازیر میشد...

یا اینکه وقتی با دوستام یا فامیلا دورهم بودیم انقدر چرت و پرت واسه گفتن و خندیدن داشتم که هیچوقت تموم نمیشد.

قبلنا هیچوقت بیخود و بی جهت نگران کسی یا چیزی نبودم...

وقتی جایی بودم فکرم هزار جای دیگه نبود...

یا وقتی تو خونه تنها بودم هیچوقت تو فکر نمیرفتم...

خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردم یه اتفاق کوچیک همه ی اون قبلنا رو عوض کرد و دیگه هیچوقتم درست نمیشه...

بعضی وقتا که ناجور میرم تو فکر اونجام میسوزه ها...

میگم من خر..من نفهم..من بیشعور..یا حالیم نمیشه تو کار بدی انجام نمیدی یا اگرم حالیم شه خودمو میزنم به گاوی...

تورو خدا تو دیگه منو خر فرض نکن...به قرآن اینجوری بیشتر میسوزم....

یعنی احمق تر از من آدمیزاد وجود نداره...

خودم میدونم با کلّه دارم میرم تو چاه اما بازم سرعتو بیشتر میکنم...حالیمم نمیشه اصن...

اگه هزار نفرم بیان بهم بگن داری اشتباه میکنی بازم محل نمیدم...

همچین آدمه بیشعوریم من !


و در آن زمان که...

شنیده بودم آدما وقتی پیر میشن،دوباره بچه میشن.اما تا حالا از نزدیک ندیده بودم...

آدما وقتی پیر میشن دوباره بچه میشن..

لجباز میشن

بهونه گیر میشن

غذا نمیخورن

قهر میکنن

احتیاج دارن یکی بهشون برسه...تر و خشکشون کنه...غذا دهنشون بده

وسوالایی میپرسن که نمیتونی جواب بدی...

درست مثل بچه ها.

امروز اقاجانم ازم پرسید مامان بزرگ کجاست؟

من میدونم آدما وقتی پیر میشن دوباره بچه میشن.


بهار را فراموش نکن!

باران می آمد.پنجره را بسته بودم ولی از پشت شیشه ی همان پنجره بسته،تصویر تو را می دیدم.

تو بی تفاوت تر از همیشه روبه روی من ایستاده بودی...پشت پنجره...زیر باران.

نگاهم به ان سوی پنجره بود.دروغ چرا،از نگاه سردت می ترسیدم.

باران می امد.تو پشت پنجره بودی و من ...

من مثل همیشه دلتنگ بودم و با خود تکرار می کردم ای کاش پنجره را نبسته بودم...

و حالا تمام ارزوی روزهای بارانیه من دیدن تصویر تو از پشت شیشه همه پنجره هاست...

ای کاش هرگز پنجره را نبسته بودم...

_______________________________

هوا اینجا کاملا اردیبهشتیهروزای خوبیه برای معجزه کردن و معجزه دیدن